
رمان آنلاین دروغی با طعم زندگی پارت9 همراه با دسته گل توی دستم از گل فروشی خارج شدم و سوار ماشین شدم. گل رو دست بابا که کنارم نشسته بود ، دادم. همونطور که کتم رو مرتب می کردم،بابا گفت:« سپهر جان ، دو تا خیابون بالاتر اون قنادی بزرگست . بریم اونجا شیرینیش بهتره.» […]