رمان گناه دلم
ژانر:عاشقانه و صحنه دار
عشقی آتشین که باعث ویرانگری یه زندگی میشه.
دو خواهر دو قلو که هر دو عاشق یه مردن.
دختری که عاشق شوهر خواهرش هست و باعث از هم پاشیدن زندگی خواهرش میشه و باعث میشه اون…
#گــناه_دلمــ
#پارت1
“طناز”
داشتم تو حیاط قدم میزدم و از هوای بهاری لذت میبردم که در ویلا توسط اقا ابراهیم نگهبان ویلا باز شدو نگام محو کسی شد که قلبم با دیدنش بیتاب میشه
از ماشین پیاده شدو اومد سمتم
_سلام چطوری طناز؟؟
دلم میخواست حرف نزنم و ساعت ها خیره بشم به اون گوی عسلی که بد جور منو مجنون خودش کرد
طناز ؟!..
با تکون دادن دستش جلو صورتم نگاه خیرم و گرفتم
خاک تو سرت طناز احمق مثل خنگا خیره شدی بهش
_اووم ببخشید حواسم یه لحظه پرت شد
ولی تو از کجا فهمیدی من طنازم؟؟
_چون قبل اومدن به اینجا با طنین حرف زدم بیمارستان بود یکم دیگه میاد
“طنین پرستار بود ”
_هووم خوبه..
_خب من میرم تو سالن میشینم منتظرش
بعد هم بدون حرفی از،کنارم گذشت و رفت..
هیچوقت منو ندید…
هیچوقت ندید که چطور بی تابشم..
همش طنین…
مگه اون چی داره که من ندارم
چون مثل طنین پرستار نشدم؟
یا مثل بابام دکتر نشدم؟
یا مثل مهراب دکتر متخصص نشدم؟
چون تموم علاقم خلاصه میشه تو هنر
برای همون منو لایق خودش ندونست
هه اره خب طنین عزیز همه هست
مثل من اروم و کسل کننده نیست…
#گــناه_دلمــ
#پارت2
انقدر دلم گرفته بود که دوست نداشتم برم تو سالن و مثل دیوونه ها خیره بشم بهش..
ترجیح دادم بشینم رو تاپ گوشه حیاط وتو خودم خلوت کنم…
هنوز نیم ساعت نشده بود که طنین اومد
متوجه من که گوشه حیاط،نشسته بودم نشد و رفت تو خونه…
ده دقیقه بعد همراه مهراب از خونه زدن بیرون….
خدای من چی میدیدم عشقم ، کسی که همش تو فکرشم دست خواهرم و گرفته و با خنده سوار ماشین شدن و رفتن..
اینجا چه خبره…
با قدمهای سریع رفتم تو سالن
_مامان..
از سرویس بهداشتی اومد بیرون و در حین اینکه دستهاشو پاک میکرد جوابمم داد
_اینجام دختر چرا داد میزنی!!
_خبریه که من بیخبرم؟
_مثلا؟.
_ماماان…
_خیله خب …
امروز مهراب اومد باهام راجب طنین صحبت کرد
گفت به طنین علاقه داره و اگه ما اجازه بدیم بیان واسه امر خیر…
احساس کردم نمی تونم رو پاهام وایستم
نه این امکان نداره
خدای من…
نفهمیدم چطور کلمات از،دهنم خارج شد و این سوالو پرسیدم…
_ط طنین ه هم دوسش داره؟؟
_وقتی اومد کشیدمش تو اشپزخونه ازش پرسیدم مثل اینکه همچین بی میل نیست
الان هم با اجازه من رفتن بیرون
قراره فردا شب بیان خواستگاری
منم چون غریبه نبودن و می دونم بابات از خداشه پسر داداشش بشه دامادش قبول کردم
مامانم می گفت و متوجه حال خرابم نبود
می گفت و نفهمید قلبم تو وجودم شکست و خودم صدای شکستن قلبمو شنیدم
#گــناه_دلمــ
#پارت3
همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد
خواستگاری مهراب از طنین
اون گلی ک من تو رویاهام تصورش کرده بودم
ولی اون گل مال من نشد حتی،خنده هاشم مال من نشد
و این یعنی مرگ….
خیلی زود نامزد شدنو قرار شد یماه دیگه عقد و عروسیشون رو با هم تو همین حیاط بگیرن
فقط شرط پدرم این بود ک دخترش ازش دور نباشه
واسه همین تصمیم بر این شد تو طبقه دوم خونمون بعد عروسیشون زندگی کنن
خونمون ی ویلای بزرگ دوبلکس بود ک پله میخورد و طبقه دوم ی سالن و دو اتاق خواب داشت
ولی اشپزی پایین بود….
ـــــــــــــــــ
یه هفته بعد
تو اتاقم نشسته بودم و داشتم چهره ی مهرابو طراحی میکردم ک در اتاقم زده شد
سریع وسایلامو زیر تخت پنهون کردم
بیا تو…
سلام ب خواهر خودم هیچ معلومه چته همش تو اتاقتی انگار ن انگار ک بزودی قراره خواهرت عروس بشه
باهام ک خرید نمیای حداقل بیا ی،حالی بپرس
خب تو پرسیدی دیگه .
طناز چیزی شده ؟ من کاری کردم؟
میخواستم داد بزنم اره توی لعنتی عشقمو ازم گرفتی ولی بجاش گفتم
نه یکم دلم گرفته با ازدواجت خیلی تنها میشم
با این حرفم اومد رو تخت نشستو منو تو اغوش کشید
ای جان قربون دلت خواهرم، منکه جای دوری نمیرم همین طبقه بالام
اره ولی وقتت کم میشه، همینجوریشم ک همش سر کاری وای،بحال اینک متاهل باشی
حق داری طناز من بعنوان خواهر بزرگتر هیچوقت واست وقت نذاشتم
همش یه دقیقه بزرگتری
با این حرفم قهقهه خندش ب هوا رفت
خب هرچی ….
پاشو پاشو بیا بریم نهار بخوریم بعدشم باید باهام بیای بریم لباس عروسمو انتخاب کنم نه نیار ک راه نداره
#گــناه_دلمــ
#پارت4
برای اینکه بیشتر از این همه شک نکنن
مجبور شدم برخلاف میلم همراه طنین برم برای انتخاب لباسش
هیچکس نمیتونست حالمو درک کنه
وقتی طنین رو تو اون لباس دیدم
نمیدونستم براش خوشحال بشم یا برای مرگ ارزوهام خون گریه کنم
کاش دامادش مهراب نبود تا منم تو این روز مهم مجبور نبودم نقاب شادی بزنم بصورتم
چطوره بهم میاد؟
معلومه ک میاد بما همه چی میاد حتی گونی
اون ک اره خوش بحال مهراب
لبخندی ک بیشباهت ب گریه نبود نشوندم رو لبام….
بعد کلی گشت و گذار و خرید راهی خونه شدیم
ــــــــــــــــــــــــ
امشب شام مهراب خونه ما بود
چطور کنار هم تحملشون کنم ….
یساعت بعد مهراب با ی دسته گل پر از رزای سفید اومد
سلام پسرم خوش اومدی
سلام زنعمو ، سلام عمو
بعد احوالپرسی با مامان و بابا و در اخر من، با لبخند رفت سمت طنین
سلام خانومم این گل زیبا تقدیم ب زیباترین دختر دنیا
حسادت مثل خوره افتاده بود بجونم
ن من نمیتونم اینجوری تحمل کنم
باید شانسمو امتحان کنم
نباید بزارم این ازدواج سر بگیره
#گــناه_دلمــ
#پارت5
فردا عروسی عشقمه امروز هرجور ک شده باید باهاش صحبت کنم
الو
الو مهراب
طناز تویی؟ چیزی شده
نه نه ، باید ببینمت، تنها
باشه کی و کجا..
پارک….. فقط ب طنین حرفی نزن
از سکوتش متوجه تعجبش شدم ولی حرفی نزدو در جواب گفت ساعت ۵ تو پارک منتظرمه….
ساعت ۴ بود و من از استرس کف دستهام عرق کرده بود
یعنی مهراب چ جوابی میده
نکنه همه چی بدتر بشه
خدایا خودت کمکم کن…
ــــــــــــــــــــ
مثل همیشه باوقار و جذاب با همون لبخندش اومد سمتم و نشست کنارم رو نیمکت
سلام چطوری
خوبم تو چطوری
منم خوبم ، خب چیزی میخوری
نه چیزی نمیخورم راستش…
راستش من…
چیشده طناز اتفاقی افتاده
مهراب نمیدونم چطور بگم
راحت باش، بگو چیشده
من، من عاشق شدم..
با این حرفم خنده اومد رو لباش
ای جان خواهر من عاشق شده حالا کیه اون مرد خوشبخت
با این حرفش اشک تو چشمام حلقه زد هه خواهر
وقتی حلقه اشکو تو چشمام دید خنده رو لبهاش ماسید
#گــناه_دلمــ
#پارت6
طناز چیشد چرا داری گریه میکنی
مگه اون شخص کیه
با چشمای اشکیم خیره شدم تو
چشماش
انگار همه چیزو از نگاهم خوند ک مبهوت و وحشتزده شد
تو تو
بگو فکرم اشتباس طناز ،بگو لعنتی
د ی حرفی بزن
دیگه اشکام دست خودم نبود و هق هق میزدم
مهراب من نفهمیدم چیشد
قبل طنین دوست داشتم
خیلیم دوست دارم
من بدون تو نمیتونم مهراب
با من و عشقم این کارو نکن
من نمیتونم تو رو کنار خواهرم ببینم تحملشو ندارم
خفه شووووو
م مهراب تو رو خدا
دیوونه شدی!! چطور میتونی اینکارو با خواهر خودت بکنی
دست من نیست لعنتی، عاشقتم
هیییس،هیچی نگو طناز هیچی نگو ن تو حرفی زدی ن من چیزی شنیدم
همه چی همینجا تموم میشه
نمیخوام چیزی بشنوم
فردا روز عروسی خواهرته پس بهتره مثل ی خواهر خوب باشی براش و این حرفهای مسخرتو همینجا تمومش کنی
با این حرفش خشم و کینه کل وجودمو فرا گرفت
با حرص از رو نیمکت بلند شدم و تقریبا سرش فریاد کشیدم
#گــناه_دلمــ
#پارت7
تو نمیتونی با من اینطوری حرف بزنی
چطور میتونی عشقمو نادیده بگیری لعنتییی
با پوزخند نگام کردو گفت: هه عشق!!
حرفاتو نشنیده میگیرم اونم فقط بخاطر طنین چون نمیخوام دلش بشکنه
پس دل من چی لعنتی
متاسفم ، ولی من نمیتونم واسه دل تو کاری کنم چون خودم دلم جای دیگه گیره
بهتره این عشق مسخرتو فراموش کنی منم فراموش میکنم خداحافظ…
مبهوت خیره شدم ب رفتنش
زبونم قفل شده بود و قادر ب حرف زدن نبود
هه اون گفت عشق مسخره
اون عشق منو باور نکرد
نشونت میدم اقا مهراب
تو نمیتونی همینجور راحت دل منو بشکنی و روش پا بزاری و بری
ـــــــــــــــــــ
طناز چطور شدم؟
ب اصرار طنین همراش اومدم ارایشگاه
سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون بدم تا مهراب فکر کنه حرفاش روم اثر گذاشت
ولی کی از فکرای شوم تو فکر و ذهن من خبر داشت…
خیره شدم ب طنین و لبخند مصنوعی زدم
عالی شدی طنین
تو هم عالی شدی خواهری، یعنی کپ هم شدیم
خب دخترا احساساتی نشین ک ارایشتون بهم میریزه
با این حرف ارایشگر طنین لبخندی زدو رفت سمت اینه تا یبار دیگه میکاپشو چک کنه
ده دقیقه بعد خبر دادن ک داماد اومده
دامادی ک ارزو داشتم کاش من عروسش بودم
طنین خرامان خرامان رفت سمت خروجی ارایشگاه
دیدم لبخند عشقمو ب خواهرم
دیدم بوسه ای رو ک ب پیشونیش زد
دیدم و قلبم بدرد اومد
خدایا میببنی،
چطور تحمل کنم
یکیش عشقم
یکیش خواهرم
پس دل خودم چی؟”…
وقتی ب خودم اومدم ک خبری از ماشین عروس و فیلمبردار نبود
هه رفتن طناز باز شدی تنها
بعد گرفتن ی اژانس راهی جایی شدم ک برای من بدترین جای دنیاس امروز
هیچوقت نمیبخشمت طنین
چون هیچوقت برام خواهر نبودی
هیچوقت نفهمیدی چطور شکستم
هیچوقت نپرسیدی دردت چیه
پس منم از امروز خواهری ندارم
#گــناه_دلمــ
#پارت8
وقتی رسیدم از ماشین عروس خبری نبود و این یعنی هنوز نیومدن
_دختر کجا موندی پس؟؟
_مامان تو که دیدی طنین به زور بردتم آرایشگاه تا لحظه آخر موندم پیشش
_خیله خب برو پیش مهمونا یه سلامی بکن
به سمت جایی که دختر عموهام بودن رفتم
با دیدنم سوتی زدن
_اوههه طناز چه کردی فقط یه لباس عروس کم داری…
ارزو: اره یه داماد پیدا کنیم براش اینم امروز از ترشیدگی در بیاد
به شوخی های بچه ها فقط یه لبخند کوتاه زدم
ندا: لامصب طنین خوشتیپ ترین پسر فامیل رو تور کرد
مبینا: خب معلومه داداش من یدونست
بدون حرفی خیره شده بودم بهشون و فقط نظاره گر بودم
ارزو دختر عمو طاها که تو فامیل از همه بیشتر باهاش راحت بودم برگشت سمتمو کنار گوشم گفت:
نمیدونم چرا حس،میکنم خوشحال نیستی
خیره شدم به چشمای سبز جذابش طوری که شک نکنه گفتم:
_نه خوشحالم فقط خیلی خستم از صبح سرپام..
انگار باورش شد چون گفت:
_آره خب هرچی نباشه عروسی خواهرته اونم قُلت
بزور لبخندی بروش زدم و سکوت کردم
ولی اون گویا نمی خواست سکوت کنه
می دونی چیه طناز ، من همش فکر می کردم تو مهراب و دوست داری
با این حرفش حس کردم تنم یخ بست
سعی کردم وحشتم و از حرفش پنهون کنم
هیچکس نباید میفهمید هیچکس
_ن.. نه این چه فکریه آرزو
_اووم نمی دونم آخه همیشه نگاهت بهش یه جوری بود…
#گــناه_دلمــ
#پارت9
_خب من مهراب و مثل داداشم دوست دارم نگاهمم بهش فقط یه دوست داشتن خواهرانست..
_باشه عزیزم بیخیال.. میگم سفارشم امادست؟؟
با این حرفش آه از نهادم بلند شد پاک فراموش کرده بودم که به ارزو قول داده بودم یه نقاشی از چهرش بکشم..
_آرزو باور کن فرصت نشد ولی از فردا قول میدم شروع کنم به کشیدنش
_باشه تموم شد خبرم کن..
خواستم جوابشو بدم که متوجه شدم عروس و داماد اومدن
خیره شدم به در ورودی
دست تو دست هم شاد و با لبی خندون وارد شدن و بعد خوش آمدگویی رفتن سمت جایگاهشون
مجبور شدم برای اینکه بیشتر از این همه بهم مشکوک نشن برم سمتشون
با نزدیک شدنم، طنین گرم بغلم کرد و منم براش ارزوی خوشبختی کردم
گرچه این آرزو از ته دلم نبود…
بعد تبریک به طنین برگشتم سمت مهراب
سنگین باهام دست داد و بهش تبریک گفتم
هه همون یذره لبخندی هم که به روم میزد هم دریغ شد
عیبی نداره من صبورم ….
بعد تبریک رفتم سر جام نشستم
یبار به اصرار طنین باهاش رقصیدم و بعد خستگی رو بهونه کردم
خدا میدونه تا اخر شب به من چی گذشت
ولی هرجور بود تحمل کردم و این جشن مسخره هم گذشت…
#گــناه_دلمــ
#پارت10
صبح زودتر از همه بیدار شدم
یعنی بهتره بگم اصلا نخوابیدم
چون کل فکرم پیش اونا بود
تا صبح هق زدم و بیتابی کردم
وقتی به این فکر میکردم که الان خواهرم تو اغوش عشقمه دیوونه میشدم
نگاهی به چشمای قرمزم کردم
از گریه و بیخوابی متورم و قرمز شده بود..
ابی به صورتم زدم و رفتم تو اشپزخونه
همینکه رفتم مهراب رو تو اشپزخونه دیدم
با صدای پا برگشت سمتم و خیره شد به چشمام
کمی خیره نگام کرد و گفت:
_چرا بیداری؟
بغضی که راه گلومو سد کرده بود رو با آب دهانم فرو دادم و زیر لب زمزمه کردم
_زود پاشدم…دیگه خوابم نبرد…
به حرفم پوزخندی زدو گفت:
_زود پاشدی یا اصلا نخوابیدی
و به چشمام اشاره کرد
اهمیتی به سوالش ندادمو نشستم پشت میز
اونم بیخیال جوابش شد و باز مشغول گشتن شد
نمیدونستم دنبال چی میگرده واسه همون کنجکاو پرسیدم
_دنبال چیزی میگردی؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
_آره دنبال زعفران میگردم
_چرا؟..
برگشت نگاهم کرد و بعد مکثی دوباره به گشتنش ادامه داد و بلاخره پیداش کرد
ولی من دیگه من نبودم
اخخخخ قلبم این چ سرنوشتیه
خب معلومه خانوم درد داره و آقا بخاطر عشقش این موقع صبح اومده دم کرده زعفران درس کنه
میشه یه عاشق این چیزا رو ببینه و نمیره؟والا بخدا که نمیشه
پس چرا من زندم،چرا نفس میکشم ….
سرمو گذاشتم رو میزو ترجیح دادم حتی نگامم بهش نخوره
ایکاش تو یه خونه زندگی نمیکردیم
اخه این چ شرطیه بابا گذاشت
من چطور هرروز ببینمشون و تحمل کنم
انقدر تو خودم بودم که نفهمیدم مهراب کی رفت….
#گـــناه_دلمــ
#پارت11
بی میل یکم نون و مربا خوردم و رفتم تو اتاقم و لباس پوشیدم و زدم از خونه بیرون
ترجیح دادم یکم قدم بزنم بلکه اروم بشم چون اگه یکم دیگه تو اون خونه لعنتی می موندم از حجم این همه بغض قطعا خفه میشدم…
بی هدف تو خیابون قدم میزدم
هربار که دو زوج دست تو دست هم میدیدم حالم خراب تر از قبل میشد
دلم میخواست برم یه جای دور بدور از هر آدمی….
یک ساعت بعد رفتم خونه
همینکه درو باز کردم با مهراب سینه به سینه شدم ….کمی عقب رفتم بلکه راشو بکشه و بره ولی اون انگار از اذیت کردن من لذت میبرد چون
پوزخندی زدو گفت:
_عجیبه امروز زیاد رودررو هم میشیم
اوهومی زیر لب گفتم و
خواستم بی اعتنا برم که با حرفش وایستادم و برگشتم سمتش
_خوبه که متوجه اشتباهت شدی
با اینکه متوجه منظورش شده بودم ولی باز خودمو زدم به گیجی و گفتم
_اشتباه!!
با این حرفم کمی خم شد سمتم و آروم پچ زد
_اره دیگه، نکنه هنوز فکرای مزخرف تو سرته؟!!
گلوم از حجم بغض میسوخت
دلم میخواست داد بزنم عشق من یه اشتباه نبود
دلم میخواست داد بزنم نامرد لااقل انقدر زخم زبون نزن
ولی ترجیح دادم جوری رفتار کنم که فکر کنه بیخیال شدم…
مثل خودش آروم زمزمه کردم…
_اووم اره یه حرف احمقانه بود فراموش کن
سرشو به نشونه موافقت تکون داد و گفت:
_خوبه ..خوشحال شدم ..پس فعلا
گفت و خیلی زود از کنارم گذشت…
به رفتنش خیره شدم
آره خوشحال باش
به وقتش …همه چی به وقتش
.
.
یماه از ازدواج طنین و مهراب میگذشت
سعی کردم عادی رفتار کنم تا رفتار مهراب باهام مثل قبل بشه
و همینطور هم شد
اون فکر کرد که من همه چیزو فراموش کردم
ولی از فکر پلید تو سر من خبر نداشت….
#گــناه_دلمــ
#پارت12
داشتم تو حیاط،نقاشی میکشیدم که طنین هم اومد پیشم
_چی،میکشی؟..
بعد هم خم شد سمت بوم نقاشیم
کمی خیره نگاه کرد و گفت:
_اووم چه منظره دلگیری
از این حرفش دروغ چرا کمی دلگیر شدم و با ناراحتی گفتم:
_مگه قراره همش طبیعت کشید
انگار از لحن حرف زدنم پی به دلخوریم برد که گفت:
_نه ولی حیف این هوای خوب بهاری نیس
که بجاش، یه غروب دلگیر میکشی؟
بی تفاوت شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نمیدونم حسم اینطور خواست..
_بیخیال حالا، میگم پایه ای شب بریم پارک
من و تو و مهراب…
اول خواستم بگم نه ولی با فکری که به سرم زد گفتم باشه…
و قرار شد شام بریم بیرون بعدشم پارک
ـــــــــــ
وقتی مهراب اومد سه نفره رفتیم و سوار ماشین شدیم
امشب حسابی به خودم رسیده بودم
یه مانتو قرمز با کیف و کفش قرمز و شال و شلوار سفید
ولی،برعکس من طنین ی تیپ ساده مشکی و ابی زده بود…
به پیشنهاد طنین رفتیم یه رستوران ایتالیایی
گرچه اگه به من بود دوست داشتم تو یه فضای باز و تو یه جای سنتی شام بخورم
_خب خانوما چی میخورین؟
طنین: من میگو میخورم
تو چی طناز؟
_منم میگو
سری تکون میده و میگه
_باشه پس،امشب همه میگو میخوریم..
یه رب بعد غذا رو اوردن و تو سکوت مشغول خوردن شدیم
#گــناه_دلمــ
#پارت13
هنوز ده دقیقه نگذشته بود که سنگینی نگاهی رو احساس کردم
همینکه سرمو بلند کردم نگام به نگاه پسری گره خورد
هووم همون چیزی که می خواستم..!
وقتی متوجه شد که منم نگاش میکنم اشاره زد برم بیرون
اووه این دیگه زیاد روداره
_چیزی شده؟
برگشتم سمت مهراب که این سوالو پرسیده بود
_چی!!
_گفتم چیزی شده انگار بجایی نگاه میکردی
و همزمان برگشت پشت سرشو نگاه کرد
دیدم که متوجه پسره شد …
با دیدن پسره اخمی کرد و رو بمن گفت:
_بیا بشین جای من
بدون حرفی نشستم جای مهراب
خوبه منم همینو می خوام …
میدونم نامردیه
می دونم کارم اشتباهه نباید زندگی خواهرمو تباه کنم
ولی هیچ چیز دست من نیست…
خواستم ولی نشد..
نمی تونم بدون مهراب زندگی،کنم
تمام وجودم خواهان مهراب بود …
بعد شام رفتیم پارک…
یسریا متعجب با قیافه هیجان زده نگاهمون می کردن
دو نفر مثل هم …
.
.
همینطور که داشتیم قدم میزدیم
ساعت گوشیمو که رو زنگ تنظیم کرده بودم بصدا در اومد
طوری که انگار شخص مهمی هست و هیجان دارم ، رو کردم سمتشون و گفتم:
_اووم شما قدم بزنید منم الان میام
بدون توجه به نگاه کنجکاوشون چند قدم ازشون فاصله گرفتم و مشغول صحبت کردن با فرد خیالیم شدم
گهگداری هم بین حرفام می خندیدم
پنج دقیقه بعد بسمتشون حرکت کردم
طنین: کلک کی بود که انقدر خوشحال بودی
همینطور که زیر چشمی به مهراب نگاه میکردم زیر لب در جواب طنین گفتم:
_شخص خاصی نبود
به این حرفم ذوق زده لبخندی زدو گفت:
_آها پس شخص خاصی بود
ترجیح دادم سکوت کنم حرفی نزنم
فقط به لبخندی اکتفا کردم
ولی مهراب ، کنجکاو با ابروهای بالا رفته نگام میکرد
بی توجه به نگاهش قدم زدم سمت نیمکتی،و روش نشستم اونا هم اومدن کنارم نشستن
_وای،مهراب من دلم بستنی می خواد اونم قیفی
با این حرف طنین ، مهراب با لبخند مهربونی رو کرد سمتش و گفت:
_باشه عشقم الان می رم می خرم
تو چی طناز ؟تو هم قیفی می خوری؟
از این همه عشق تو چشمای مهراب که سهم طنین بود ، از اون عشقمی که با لبخند به طنین گفت بغض مزاحمی چمبره زد تو گلوم و زیر لب با صدای خفه ای در جواب سوالش آره ای زمزمه کردم…
برام سخت بود ، سخت چیه مثل مرگ بود دیدنشون کنار هم،سخت بود ببینم کسی که بیشتر از خودم دوستش دارم لبخند هاشو خرج دیگری میکنه…خیلی سخت بود…
مهراب رفت و چند دقیقه بعد با سه تا بستنی برگشت…
#گــناه_دلمــ
#پارت14
خوب طناز،نمیخوای بگی اونی که داشتی باهاش حرف میزدی کی بود؟
_گفتم که شخص خاصی،نبود یه دوست بود
با این حرفم طنین کمی خم شد سمتم و گفت
_یعنی الان غریبه شدم؟
_طنین عزیزم بهتره زیاد سوال نپرسی بخواد خودش میگه..
با این حرف مهراب طنین صاف نشست سرجاش و گفت:
_باشه ولی بلاخره میفهمم
بعد هم به خوردن بستنیش ادامه داد
هنوز نیم ساعتم نشده بود که گوشی طنین بصدا در اومد
_الو
….
_چرا چیشده؟
…..
_باشه باشه من چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم
_چیشده عشقم
طنین نگاهی بهمون انداخت و شرمنده گفت:
_باید برم بیمارستان، حال مادر دوستم بد شده باید بره پیشش از اونجایی هم که زیاد مرخصی گرفته تا کسی رو جایگزین نکنه نمیتونه بره
میشه من امشب بجاش شیفت وایستم
میدونم شبمون خراب شد ولی جبران میکنم
_پووف باشه برو ولی خودتو زیاد خسته نکن
_مرسی عشقم
انگار که با این کار، طنین حسابی زده بود تو ذوق مهراب ولی سعی کرد حداقل جلوی من بروی خودش نیاره
از رو نیمکت بلند شدو گفت:
_پس،پاشین بریم…
#گــناه_دلمــ
#پارت15
اول طنین رو رسوندیم و بعد به سمت خونه حرکت کردیم
سکوت داخل ماشین رو مهراب شکست
_خوبه که همه چیو فراموش کردی
متعجب برگشتم سمتش؟؟
_متوجه نشدم؟؟
_خوبه که با یکی اشنا شدی ، این یعنی متوجه شدی که دوست داشتن من اشتباست…
_آها اره پسر خوبیه باهاش خوشحالم
“اره جون عمت پسر کجا بود”
_خوبه ….
باز سکوت شد که اینبار من سکوت رو شکستم
_میگم تو با شغل طنین مشکل نداری؟ آخه هیچوقت خونه نیست اولویتش همش،کارشه و تفریح..
تو هم پزشکی ولی اینجور که من متوجه شدم بیشتر واسه طنین وقت میذاری و کارو از زندگی جدا کردی…
با این حرفم کمی سکوت میکنه و بعد چند لحظه میگه:
نه مشکلی نیست درکش میکنم، من از اول همه اینا رو دیدم و پسندیدمش،
مهم بودنشه
_پس خوش بحال طنین
بعد هم یه لبخند مسخره رو لبام نشوندم
دروغ چرا به طنین خیلی حسودیم میشد
شاید این خوب بودن مهراب بود که نمی تونستم فراموشش کنم
وقتی رسیدیم خونه همینکه از ماشین پیاده شدیم مهراب خواست از بغلم رد بشه که من از قصد خودمو خواستم بندازم که دست انداخت دور کمرمو نگهم داشت
_مواظب باش دختر داشتی با سر می خوردی زمین
_واای مرسی مهراب پاشنه کفشم بلنده پام پیچ خورد
_پات که طوریش نشد؟
_نه خوبه مرسی
بعد هم با یه شب بخیر ازش دور شدم
اینم قدم اول….
#گــناه_دلمــ
#پارت16
صبح مثل همیشه زودتر از همه بیدار شدم که احساس کردم صدای،بگو مگو میاد
درسته کارم اشتباه بود ولی یه،حسی وادارم کرد از پله ها برم بالا
دم در اتاقشون گوش وایستادم …
_مهراب من الان خیلی خستم میشه بزاری بعد…
_نه الان باید حرف بزنیم طنین
دیشب نخواستم جلوی خواهرت،حرفی بزنم ولی لطفا یکم برای زندگیت وقت بزار درسته کارته منم حرفی نزدم ولی قرار نشد برای دیگرون هم شیفت وایستی
به تو چه که نمیتونه بمونه و مادرش مریضه
یکمم به من فکر کن همش یا یکی مادرش مریضه یا یکی حال خودش بده یا یکی جایی دعوته تو هم بدون اینک نظر،منو بپرسی قبول میکنی تو که دیگه مجرد نیستی
_باشه عشقم دیگه سعی میکنم شیفت کسی رو قبول نکنم حالا اروم شدی
_اگه تو بزاری آره
_باشه دیگه گفتم که حق با توعه
حالا میزاری بخوابم خیلی خستم
_باشه بخواب منم باید برم بیمارستان عمل دارم
_باشه عشقم موفق باشی
قبل از اینک مهراب درو باز کنه از پله ها سریع اومدم بیرون
پس حرفای دیشبم روش اثر گذاشت خوبه …..
#گــناه_دلمــ
#پارت17
مهراب تا شب بیمارستان بود و بابا و مامان هم دیروز رفته بودن مشهد
منم داشتم تلویزیون میدیدم که طنین از،پله ها اومد پایین
_به به خانوم خواب آلو
_وای طناز خیلی خسته بودم
چیزی هست بخورم؟
_پیتزا گرفتم واسه تو هم گرفتم برو گرمش کن بخور
_باشه مرسی…
بعد نیم ساعت اومد پیشم نشست
_خب چه خبر ، حوصلت خونه سر نمیره؟
_نه چرا سر بره؟…
_خب زیاد بیرون نمیری حداقل خودتو باکاری مشغول کن
_میدونی که من زیاد از کار کردن خوشم نمیاد
همینکه بعضی اوقات با بچه های گروه بشینیم تو یه،جای سرسبز و نقاشی بکشم برام لذت بخش ترین کاره…
_من نمیفهمم تو چیشد یهو به هنر علاقه پیدا کردی ما که هیچکدوم اهل هنر نیستیم
_نمیدونم مامان میگفت به عمت رفتی
_اوهوم اونم به هنر علاقه داشت ولی خب بعد ازدواجش و بچه و… فرصت نکرد ادامه بده..
_بگذریم تو چه خبر زندگی متاهلی خوبه؟
_آره خوبه.. ولی این مدت یکم کمکاری کردم باید جبران کنم
زیاد سرگرم کار شدم
_خوبه یه استراحت هم به خودت بده
دیگه حرفی نزدو مشغول دیدن فیلم شدیم
چند دقیقه بعد هم مهراب اومد
#گــناه_دلمــ
#پارت18
_سلام به دوقلوها چطورین
_سلام عشقم خسته نباشی
_مرسی خانومم شام چی درس کردی؟
_خب چیزه من تا الان خواب بودم این شد ک….
_که ما شام نداریم….پوووف
_پسر عمو برو لباستو عوض کن یه اب به صورتت بزن من زودی یچیز درست میکنم
ما پیتزا خوردیم نمیدونستم شام نخوردی وگرنه واسه تو هم سفارش میدادم..
_ولی،اخه…
_برو تعارف نکن دیگه
بعد هم بدون توجه بهشون رفتم تو یخچال مواد کتلتی رو ک از قبل اماده کرده بودمو اوردم بیرون و شروع کردم به سرخ کردنش
نیم ساعت بعد هم برنج هم کوتلتها اماده شدن
میزو خوشگل چیدم و صداشون کردم
وقتی مهراب اومد از برق تو چشماش فهمیدم که خوشش اومده
_به به ببین طناز چیکار کرده میگم طنین تو هم بشین خونه داری کن والا بهتره..!!
_مهرااااب….!!!
_مگه دروغ میگم والا تو یا سرکاری یا خسته ای و خواب مامانت نباشه میخوای هرروز گشنه پلو بدی بهمون امشبم که طناز بداد این شکم رسید
_مهراب تو چت شده یه مدته همش غر میزنی؟
با این حرف طنین ، مهراب متعجب انگشت اشارش رو گرفت سمت خودش و گفت:
_من غر میزنم؟
_ارره تو غر میزنی
_خب وظایفتو درست انجام بده که غر نزنم،صبر منم حدی داره
برای اینکه بیشتر از این بحث نکنن،پریذم وسط حرفشون و گفتم:
_بچه ها خیل خب، بیخیال
_من خستم، شب خوش
به رفتن طنین نگاه کردم ،واقعا حیف مهراب
مهراب خواست پاشه بره دنبالش که دستشو گرفتم
_بشین بزار به خودش بیاد بفهمه تو هم حق داری …
پووف کلافه ای کشیدو نشست سر میز
سرشو گرفت بین دستاشو گفت
_دیگه نمیدونم چیکار کنم طناز ،
یا سرکار هست یا با دوستاش بیرون یا خونه تو استراحت هنوز باورش نشده که دیگ مجرد نیست…
#گــناه_دلمــ
#پارت19
دستی رو که میرفت بشینه رو دستاش رو مشت کردم و گفتم
_صبور باش، نیاز به زمان داره
با این حرفم خسته و کلافه سری تکون میده و میگه:
_امیدوارم…فعلا که یماه گذشته هرروز بدتر
باهاش صحبت کن چون من اگه حرف بزنم تهش ختم میشه به دعوا…
_باشه خودتو ناراحت نکن من باهاش صحبت میکنم
از پشت میز بلند میشه و میگه:
باشه..مرسی بابت شام شب خوش…
بعد هم از پله ها رفت بالا…
خیره شدم به قدو بالاش
طنین احمق ….
همش همین بود طنین همیشه بفکر خودش بود و فقط به پیشرفت فکر میکرد
ولی من برعکس اون …
شاید چون همه دوسش داشتن زیاد لوس شده
چند دقیقه بعد منم میزو جمع کردم و رفتم تو اتاقم….
۵ ماه از زندگی مشترک طنین و مهراب میگذشت
۵ ماهی کهدهمه چی بدتر شده بود ولی بهتر نشده بود
مهراب از طنین میخواست قید کارشو بزنه
ولی طنین زندگیش خلاصه شده بود تو کارو بیرون رفتن با دوستاش
تنها اتفاق خوب تو این مدت صمیمیت مهراب با من بود
امشب تولد مهرابه میخوام سوپرایزش کنم
زنگ زدم به طنین که رفت رو پیغام
امشب شیفت بود…
یعنی یادش نیس که امشب تولد مهرابه؟!
یساعت بعد زنگ زدم که جواب داد
_جانم طناز زود بگو عجله دارم
_طنین کی میای خونه؟
_امشب،شیفتم صبح میام عزیزم من باید برم صدام میزنن فعلا…
صدای بوق پیچید تو گوشی و تماس قطع شد..
هوووف طنین از دست تو
پس،باید خودم دست بکار بشم
زنگ زدم به مهراب…
_الو…
_سلام مهراب کجایی؟
_بیمارستان چطور چیزی شده؟؟
_ نه،نه فقط میخواستم بدونم کی کارت تموم میشه؟
_حدود دو ساعت دیگه
_خوبه بمون میام دنبالت…
_طناز،داری نگرانم میکنی…
_ای بابا چه نگرانی اخه ، خب کارت دارم دو ساعت دیگ میبینمت فعلا.
بهش فرصت جواب ندادم و قطع کردم
یه تیپ قهوه ای کرم شیک زدم با برداشتن سوئیچ ماشین زدم از خونه بیرون
در جواب مامانم که گفت کجا میری گفتم میرم تولد یکی از دوستام
اول رفتم یه ادکلن مارک خوش عطر خریدم با یه تیشرت ابی کاربنی جذب ….
از قبل به داداش دوستم که کافه داشت سپردم وقتی اومدیم کیکی که بهش دادمو با اشاره من بیاره …
همه چی اوکی بود میموند رفتن به محل کار مهراب…..
#گــناه_دلمــ
#پارت20
ده دقیقه بود جلوی بیمارستانی که مهراب کار میکرد منتظرش بودم و با از استرس فرمون ماشین وبین دستام فشار میدادم ..
چند دقیقه بعد دیدمش که مثل همیشه شیک پوش قدم زنان اومد سمت ماشین
از تو آینه نگاهی به خودم انداختم تا از خوب بودن خودم خیالم راحت بشه
نمیدونم دردم چی بود که هی مرتب خودمو چک میکردم یجور استرس همراه با شوق داشتم…
مهراب با همون ابهت خودش اومد نشست تو ماشین و کمی کج شد سمتم و گفت:
_سلام ای کاش ماشین نمی آوردی مجبور شدم ماشینو بزارم …
سرخوش لبخندی زدم و گفتم:
_عیب نداره فردا برش می داری
الان بهتره بریم جایی که مد نظرمه…
_آخرش نگفتی چیشده و کجا میریم
_میفهمی…عجله نکن…
نیم ساعت بعد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم
همراه هم قدم برداشتیم سمت کافه
به میزی که رزرو کرده بودم اشاره کردم
بریم اونجا
مهراب از اول ورود به کافه متعجب نگام میکرد
اخرش طاقت نیاورد و پرسید
_طناز این کارات یعنی چی میشه توضیح بدی؟!!
همینطور که می نشستم پشت میز با کمی من من گفتم:
_خب من اول زنگ زدم به طنین خواستم اونم باشه ولی نذاشت حرف بزنم عجله داشت و قطع کرد فکر کنم حتی یادش نبود
گیج نگام کرد و گفت:
_چیو یادش نبود؟!!
چیزی نگفتم وبجاش اشاره زدم کیک و بیارن
وقتی کیک و آوردن تو چشمای متعجبش نگاه کردم و تولدش و تبریک گفتم…
دوست داشتم بگم تولدت مبارک عشقم ولی بجاش یه تبریک ساده گفتم…
تو اون چند لحظه تموم حالت هاشو زیر نظر داشتم..
دیدم که کم کم تعجب جاشو به خوشحالی و لبخند رو لب هاش داد…
دیدم که با دیدن کیک چشماش برق زد …
همه رو دیدم و خوشحال نگاش کردم…
_باورم نمیشه طناز تو غافلگیرم کردی حتی خودمم یادم رفته بود تو چطور یادته؟!!
_خب دیگه من تولد عزیزانمو یادمه
_واقعا ممنون نمیدونم چی بگم
_هیچی نگو بجاش ارزو کن تا کیکو بخوریم
خندید و شمعی رو که روشن کرده بودم و فوت کرد…
بعد خوردن کیک کادو رو گذاشتم رو میز
_اینم ناقابله
_واای طناز تو حسابی شرمندم کردی دختر …
چیزی نگفتم و فقط با لبخند نگاش کردم
اونم با همون لبخند رو لباش شروع کرد به باز کردن کادو..
دیدم که وقتی کادو رو دید چشماش برق زد
لبخند اون برام یه دنیا می ارزید
ولی چند ثانیه بعد لبخندش محو شد…
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.