رمان به مانند ماه از نگین رستمی
به نام خدا
رمان به مانند ماه
به قلم: نگینرستمی
زندگی مانند نوشیدن یک فنجان قهوه است ,اولین بار که ان را می نوشی تلخی ان باعث می شود دهانت را کج کنی اما کم کم به زائقه ات خوش می اید و به تلخی ان عادت می کند ,هر طعمی را که برای بار اول امتحان می کنی بعد بار دوم و سوم ان طعم بخشی از تو خواهد شد زندگی هم دقیقا به این شکل است تلخ وشیرین میگذرد اما سعی کن هیچگاه به تلخ بودن ان عادت نکنی و همیشه قهوه را با شکر بنوشی.
صدای اذان و صدای بوق ماشین ها در هم امیخته شده هوا کم کم در حال تاریک شدن است و همچنان بازار وکیل شلوغ است شیراز شهری که من ان را به شهر شعر تعبیر می کنم هرکس دیگری جای من بود از اینکه در این شهر است از خوشحالی بال در می اورد اما من نه,من اینگونه نیستم ,برای دختری تنها حتی بهشت هم حکم جهنم را دارد دختری که همه اورا به چشم یک فاحشه ی بدکاره می بینند اما چرا؟شاید خودِ من مسبب همه ی این ها شده ام شاید اگر پدرم کنارم بود,یا حتی اگر مادرم بود هیچگاه در این وضعیت نبودم اما در تقدیر من چنین چیزی نوشته شده که فاحشه باشم,روی پیشانی من حک شده که تا ابد باید معشوقه باشم ,صدای اذان میان این همه شلوغی به گوشم می رسد م مرا به وجد نمی اورد,بیشتر فاحشه بودنم را برسرم می کوبد کیف ام را روی دوشم می اندازم و از جایم بلند می شوم باز هم شب شد,شب شد و من باید به فاحشه خانه ام برگردم.خانه ی هفتاد متری که خیلی ها دران رفت و امد داشته اند البته از جنس مذکرشان…کنار خیابان می ایستم و دستی برای اولین تاکسی زرد رنگی که به چشمم می اید تکان می دهم ,با این سر و وضعی که من دارم هر ماشینی که باشد حتی اگر برای ان هم دست تکان ندهم جلوی پایم توقف خواهد کرد سرم را به شیشه تکیه داده ام و به خیابان نگاه میکنم حواسم به راننده تاکسی است که از داخل اینه مدام مرا نگاه می کند ,بدون انکه نگاهم را از خیابان بگیرم می گویم :چشات چپ نشه یه وقت چاقال
می دانست که روی سخنم با اوست اما خودش را به کوچه ی علی چپ زد و گفت:با من بودین؟
من:به جز تو کسی دیگه ای هم تو این ماشین هست؟
راننده:خب خدا زیبایی رو خلق کرده که نگاهش کنی دیگه
من:عه؟دلت میخواد پس؟
راننده:اره چه جورم
من:حیف که شوفری,بی پول بودنت بهم مزه نمیده پس اب لب و لوچه اتو جمع سر همین خیابون پیاده میشم
راننده:چیه خب مگه شوفرا دل ندارن؟
ماشین را درست همان جایی که گفته بودم متوقف کرد بدون انکه کرایه را حساب کنم از ماشین پیاده شدم و توجهی به صدا زدن هایش نکردم شوفر!من تنم را در اختیار هرکسی نخواهم گذاشت ,تن و بدن من بها دارد و به کسی فروخته می شود که بهای ان را بپردازد
از کوچه ی تنگ و باریکی که خانه ی من در ان بود گذر کردم اوایل که به اینجا امدم هر روزی که از این کوچه گذر میکردم تمامی اهل کوچه چشمانشان برای دیدن من چهارتا می شد و مانند ادم ندید ها به من نگاه میکردند اما وقتی فهمیدند که من هم ادم هستم و شبیه خودشان هستم نه گوش هایم دراز است و نه دم دارم دست بردار شدند اگرچه گاهی اوقات ماشین های انچنانی جلوی خانه ی من پارک می شود حق دارند که برایشان سوال پیش بیاید کسی که با چنین ادم هایی رفت و امد دارد پس چرا در پایین ترین نقطه ی شهر خانه گرفته؟بخاطر شغل شریفی که دارم نمیتوانم در جایی مانند قصردشت,معالی اباد یانیایش خانه اجاره کنم همین جا همین پایین جایم خوب است نمیخواهم دیده شوم نمیخواهم شناخته شوم,کلید انداختم و وارد خانه شدم ,خانه در تاریکی فرو رفته بود کف حیاط پر شده بود از گرد و غبار اشغال جارو وسط حیاط افتاده بود از این کثیف تر وجود نداشت،داشت؟ از پله ها بالا رفتم چهارتا پله بود که حیاط را به خانه وصل میکرد کلید برق را زدم و نور زرد رنگ ان حیاط را روشن کرد کفش های پاشنه دارم را بیرون اوردم و به داخل رفتم یک خانه چقدر میتواند شلخته و کثیف باشد؟تنها من در این خانه بودم پس نیازی به نظافت و منظمی نیست راستش را بخواهید حوصله اش را ندارم صبح الطلوع از خانه بیرون میروم و نزدیک اذان مغرب به خانه برمیگردم درست مانند امروز,اما همیشه نه، وقت هایی که با کسی قرارداد میبندم این خانه به این شکل نیست بلکه دستی به سر و رویش میکشم ,نزدیک دو هفته است که قرار دادم با میثم تمام شده و دربه در به دنبال یک مورد خوب میگردم که از میثم هم بهتر باشد,اهان راستی بگذار از میثم بگویم حدود شش ماه پیش زمانی که به حافظیه رفته بودم و شرایط مانند امروز بود برایم انقدر حالم گرفته بود دلم میخواست تمام طول راه تا خانه را قدم بزنم نمیدانم کجابودم و کدام خیابان ماشینی مشکی رنگ جلوی پایم توقف کرد و پسری جوان خونسردانه گفت:سوار شو
بی چون و چرا و بدون سوال و جواب کنارش جایی گرفتم و ماشین را به راه انداخت در دل گفتم خدا نان امشبم را رساند …
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.